پانته آپانته آ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هدیه خدای مهربون به زندگی ما

سال 92 رسید و ما بهار رو 3 نفری جشن می گیریم

هرچی فکر می کنم از کجا باید برای پست سال 92 شروع کنم واژه ای به ذهنم نمی رسه به جز سلام پارسال این روزها خدای مهربون یه عیدی خیلی بزرگ به من داد که امید باقی زندگیم شد دختر ناز و خوشگلی که نوید روزهای قشنگ رو برام آورد هر چند که بارداری خیلی خیلی سختی رو گذروندم ولی نتیجه اون همه سختی فرشته ی مهربونی شد به اسم پانته آ مثل همه ی خونه ها ما هم 7 سین چیندیم و کلی ذوق داشتیم که بهار زودتر بیاد سال نو رو تو خونه ی خودمون شروع کردیم و 2 روز بعد به اصرار دایی محسن و سیمین خانم راهی بابلسر شدیم کلی به ما خوش گذشت اما یه اتفاقی هم افتاد که منو خیلی ناراحت کرد وقتیداشتیم می رفتیم خونه ی  عمه فری تو راه شما شروع کردی به بی قرا...
12 فروردين 1392

این بهار ما 3 نفر هستیم

سلام سال نو مبارک عیدت مبارک عزیز دل مامان این اولین بهار که تو ، فرشته آسمونی پیش ما هستی تو باعث شدی خوشبختی ما کامل بشه اینم 7 سین امسال ما که تو هم کنارشی برات بهترین بهار های زندگی رو آرزو دارم       ...
2 فروردين 1392

خودمونی های من و دخمل گلم

سلام دخملی باید داستان این روزها رو برات بگم اول اینکه خیلی خسته ام و گاهی نمی دونم چه کار کنم تا بتونم از پس این خستگی ها هم بر بیام همششه هم از برنامه ام عقبم البته این طبیعیه می دونم تو هم یه روزی مامان میشی و مزه این خستگی های دلچسب رو می چشی من و تو دنیای قشنگی با هم ساختیم و کلی حال می کنیم اگه بگم که هووی من شدی خیلی  هم بی راه نگفتم اگه بدونی بابایی چه عاشقانه دوست داره و شما هم خیلی بابایی رو دوست داری و با خنده ها و ذوق کردن هات کلی دلشو شاد می کنی کلا خیلی دختر شیطونی  هستی همش می خوای از  جات بلند شی و وقتی موفق نمی شی کلی گریه می کنی وقتی هم بغلت می کنم با پاهات به دل مامانی ف...
18 اسفند 1391

غریبی و دمر شدن رو هم تجربه کردی گل مهربونم

سلام گل مهربون می خوام داستان این روزا رو باهات بگم شب 30 ام بهمن شما ری زمین بودی و من بابایی تو آشپزخونه بودی که یهو بابا حمید به من گفت :"افسانه بیا اینجا رو ببین دخترتو؟؟؟!! یهو هول برم داشت که چی شده دیدم که دمر شدی و یکی از دستات هم زیرت مونده بود خلاصه اون شب من و بابایی کلی قربون صدقه ات رفتیم و تا آخر شب 2 بار دیگم این کار رو تکرار کردی که کلی ذوق مرگ شدیم داستان دیگم اینه که چند شب پش رفتیم خونه ی یکی از دوستای خیلی خوب مامان یعنی خاله مریم که دو تا فرشته ناز و مهربون داره صدف و ثمین کوچولو اونجا با دیدن خاله مریم یهویی لباتو بر چیدی و زدی زیر گریه حالا گریه کن کی گریه کن نزدیک نیم ساعت تموم گریه...
6 اسفند 1391

نخودچی من 3 ماهش شده

گلم سلام   خوبی؟؟؟ منم خوبم این روزا عروسکمن شدی و حسابی با هم بازی می کنیم و سرگرمیم فکر می کنم از اون دخملای شیطونی این روزا یه کمی بهتر شیر می خوری اما بعضی روزها هم اصلا دوست نداری شیر بخوری و من همش از خودم می پرسم یعنی تو گرسنه ات نمیشه؟؟؟!!! خوب لابد نمیشه؟؟؟ خلاصه که خیلی خیلی دختر خوبی هستی اگه شیر یخوری دزست دیگه حرف نداری بالاخره 3 ماهت هم تموم شد اما واقعا هیچی نفهمیدم هرچی دوران بارداری سخت بود و دیر می گذشت این روزا دارن مثل برق و باد می گذرن خیلی از روزا فکر می کنم نکنه فرصت های این روزا زود بگذرن من نرسم زیاد ازت عکس بگیرم هر روز داری به لطف خدا بزرگ بزرگتر میشی من لحظاتی که به صو...
25 بهمن 1391

این رفلاکس چیههههههههههه آخه!!!!

خانمی سلام بالاخره تونستم بفهمم چرا شیر نمی خوری یعنی دوشنبه پیش در پی تلاشهای صبح تا شب من که اعصاب مامان افسانه رو حسابی به هم ریخت با بابا حمید تصمیم گرفتیم بریم پیش آقا دکتر . بعد از یک ساعت چشم انتظاری میون یه عالمه بچه سرما خورده بالاخره نوبت ما شد و آقا دکتر بعد از معاینه شما گفت احتمالا شما رفلاکس داری ولی آخه مگه می شد ؟؟؟!!! باباحمید به آقا دکتر گفت که ما سونو انجام دادیم ولی رفلاکس نداشتی اما آقا دکتر نظرش این بود که تشخیص رفلاکس بسیار سخته با سونو و همه ی رفلاکس ها همراه با بالا آوردن شیر نیستن خلاصه قرار شد که 3 هفته امپرازول بخوری وااااااااااااااااااای که چه پروژه ای در انتظارم بود الان که 3 روز می گذره یه کمی او...
15 بهمن 1391

معزل این روزهای من

گل  دختری سلام دو روزه که من شما دیگه تو خونه ی خودمون هستیم و بابا جونی و مامان جونی رفتن تهران خیلی زحت کشیدن جاشون حسابی خالیه خیلی سرم شلوغه بعد از اون استراحتی که تو بارداری داشتم هنوز خیلی از کارا برام سخته انجامشون بعد از گذر از آزمایش و استرس کلیه هات تازه یواش یواش دارم به خودم میام نمی دونم چرا این روزا خوب شیر نمی خوری تلاش من وبابا حمید هم خیلی وقتا به جایی نمی رسه نه شیر مامان و نه شیر خشک امروز دیگه خسته شدم به بابایی گفتم بیا ببریمش دکتر ، من نمی خوام چاق باشی ولی ضعیف هم که باشی اگه خدایی نکرده مریضی بیاد سراغت خیلی صدمه می بینی و مامان افسانه اصلا اینو نمی خواد   نمی دونم چی ...
9 بهمن 1391