معزل این روزهای من
گل دختری سلام
دو روزه که من شما دیگه تو خونه ی خودمون هستیم و بابا جونی و مامان جونی رفتن تهرانخیلی زحت کشیدن جاشون حسابی خالیه
خیلی سرم شلوغه بعد از اون استراحتی که تو بارداری داشتم هنوز خیلی از کارا برام سخته انجامشون
بعد از گذر از آزمایش و استرس کلیه هات تازه یواش یواش دارم به خودم میام
نمی دونم چرا این روزا خوب شیر نمی خوری
تلاش من وبابا حمید هم خیلی وقتا به جایی نمی رسه
نه شیر مامان و نه شیر خشک
امروز دیگه خسته شدم به بابایی گفتم بیا ببریمش دکتر ، من نمی خوام چاق باشی ولی ضعیف هم که باشی اگه خدایی نکرده مریضی بیاد سراغت خیلی صدمه می بینی و مامان افسانه اصلا اینو نمی خواد
نمی دونم چی کار کنم ؟؟؟؟
شیر نخوردنت گاهی خیلی عصبیم می کنه
جمعه ای که گذشت و ما تازه تنها شده بودیم خانواده عموهادی و عمو هومن با خاله بهارک و بچه ها اومدن به دیدنت شب خوبی بود و شما هم که تازه برای اولین بار توسط من به تنهایی حموم شده بودی حسابی خوابیدی و اصلا هم چشاتو باز نکردی تا آخر شب
این چند وقت نتونستم عکس جدید بگیرم
ولی تو پست بعدی حتما با عکسای تازه میام
دوست دارم هوارتا