پانته آپانته آ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

هدیه خدای مهربون به زندگی ما

خیالم راحت شده

1391/10/28 12:37
نویسنده : مامان افسانه
375 بازدید
اشتراک گذاری

هدیه بهشتی منلبخند

سلام

هفته ی پر استرس من بالاخره داره تموم میشه این هفته هم واکسن دو ماهگی خوردی که داستانی داشتیم با شما

بابایی که از اتاق رفت بیرون حالش داشت به هم می خورد از مرکز بهداشت هم که اومدیم کل روز روبابایی بغلت کرد نمی گذاشتت رو تختت تا بخوابی

خلاصه که تازه خوابت برده بود که یهو از خواب با جیغ بیدار شدی و شروع کردی به گریه کردن ، گریه ای که هیچوقت توی این دوماهی که به دنیا اومده بودی این مدلی گریه نکرده بودی بابا داشت دیوونه می شد و حاضر نبود تو رو از خودش جدا کنه منم مثل یه مرغ سرکنده دنبال بابا از این ور اتاق به اونورناراحتگریه

خلاصه که لباساتو در آوردیم و دیدیم جای واکسنت قرمز و متورم شده سریع کمپرس یخ برات کردیم اما همچنان آروم نمی شدی تا اینکه همون جوری لخت پاهاتو  خم کردم تا تکون نخوره دور اتاق راه می رفتم تا بعد از خوردن استامینوفن تو بغلم خوابت برد اما انقدر گریه کرده بودی که از شدت بغض و هق هق همش شکمت می پرید و از خواب می پریدی و دوباره می زدی زیر گریه و دوباره داستان اون گریه ها از اول شروع می شدگریهگریهگریهگریه

ماجرا 2 ساعت تموم طول کشید که بابا از شدت ناراحتی سرش درد گرفت و من دوباره  مردم و زنده شدمناراحت

بابا لاغر شد و من به وضوح دیدم شیرم کم شد از شدت ناراحتیگریه

بابا جونی اشکش داشت در میومد و مامان جونی هم دست و پاشو گم کرده بود و همش می خواست شما رو از بغل مامان افسانه جدا کنه شاید که بتونه تو رو آروم کنه

اما مامان افسانه حاضر نبود تو رو از خودش جدا کنه و تمام اون شب تو تو بغل مامانی خوابت برده بود خدا رو شکر تب نکردی و مامان افسانه تا صبح مراقبت بود که مبادا تب کنی خدایی نکرده

این از داستان واکسن دو ماهگی....

اما بریم سراغ موضوعی که مجبور شدیم وسط این همه آلودگی تهران بیام تهران

آزمایش ادرار و سونویی که باید انجام می دادیم که چه ماجراها داشت که انقدر ناراحت کننده است که ترجیح می دم برات ننویسم

فقط  از خدای مهربون عالم می خوام همه ی نی نی های عالم صحیح و سلامت باشن این طفل های معصوم که اشک مامان افسانه رو در میارن

صبر کردیم تا نوبت سونو برسه که خدا رو صد هزار مرتبه شکر سنگی تو کلیه هات نبودلبخند ولی به نظرم آزمایش ادرارت یه چیزی داشت که من نمی فهمیدم چی بود اآخما دکتر خیلی خوشحال شد و گفت دختر شما سنگ نداره انقدر خوشحال شدم که انگار دنیا رو بهم داده بودن

از خوشحالی بابا حمید که نگونیشخند

بماند که بابا جونی و مامان جونی و خاله صدیق و مادر جون چقققققققققققققققققققدر خوشحال شدن

بماند که چقدر نذر و نیاز و دعا پشت این قضیه است

حالا خیالمون از سلامتی فرشته مهربون آسمونیمون راحت شده و یواش یواش داریم دوباره آماده می شیم تا بریم خونه ی خودمون

دعا می کنم که همیشه سلامت باشی و هیچوقت رنج مریض نکشی.

خدای مهربون همه نی نی های کوچولوی مریض رو شفا بده تا زود زود دل مامان و باباهاشون شاد بشه

خیلی دوست دارم گل مهربونم

بووووووووووووووووووووووووووووووووس  بغلماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)