پانته آپانته آ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هدیه خدای مهربون به زندگی ما

خیلی غمگینم

1391/10/17 14:10
نویسنده : مامان افسانه
841 بازدید
اشتراک گذاری

گل مهربونم سلام

خوبی؟؟؟؟

لابد از خودت می پرسی اون مامان با احساس که هفته به هفته برام می نوشت کجا رفته؟؟؟؟

از بعد از تولدت حسابی درگیرم آخه شما خیلی کوچولو هستی و به من خیلی خیلی احتیاج داری

وقتی رفتیم خونه ی خودمون برنامه بر این شد که آزمایش و سونویی که خانم دکتر برات نوشته بود رو شاهرود انجام بدیم

بعد از کلی سختی تو سونوی اول یه سنگ تو کلیه ات دیده شد که من و بابا حمید رو کلی شوکه کرد مگه می شد فرشته ی کوچولوی ما تو کلیه اش سنگ داشته باشهناراحت

با هماهنگی با خانم دکترت قرار شد سونو رو دوباره تکرار کنیم اما یه سونوگرافی دیگه

بازم سختی سونو و گریه ها و جیغ های تو که واقعا 100 سال منو پیر می کنه که متاسفانه دوباره هم توی سونو سنگها دیده شدن این بار نه یکی که چند تا!!!!ناراحتگریه

اگه بخوام از حال خودم بگم انقدر باید بدونی که از غصه داشتم دق می کردم همش گریه ام می گرفت و بابا حمید هم که کلی شوکه شده بود نمی تونست منو آروم کنه

اون شب با هماهنگی با چند تا دکتر قرار شد بیایم تهران تا بریم پیش یه دکتری که فوق تخصص کلیه نوزادان باشه

من همه ی اون شب کنار تو بیدار بودم و خوابم نمی برد اما بابا حمید زودی خوابید آخه بابا حمید هر وقت اعصابش خورد باشه می خوابهناراحت

جالب اینجاست که شما همه ی اون شب رو خوابیدی و منم بالاخره خوابم برد چه خوابی!!!!!!!؟؟؟

همش کابوس که وقتی بیدار شدم  از سردرد با خودم می گفتم ای کاش نخوابیده بودم

 

حالا اومدیم تهران و بعد از ظهر قرار بریم پیش دکتر ، سعی می کنم خودمو قوی نگه دارم و به قضیه

مثبت نگاه کنم به امید خدا انشا ا... تو سونوی جدید چیزی دیده نشه و ما با خیال راحت برگردیم خونمون

می دونم که دختر خیلی خیلی قوی  هستی و اینو تو همین مدت کوتاه به من و بابایی هم نشون دادی تو از کلی سختی گذشتی با لطف خداوندی تا رسیدی پیش ما و به خاطر همینه که می گم بازم قوی هستی و به امید خدا که مشکلی برای کلیه هات نیست

اینجا می خوام برای خانم دکترت هم کلی دعا کنم که با دادن اون سونوی چک آپ باعث شد زودی همه چیزوبفهمیم

آخه اون شبی که من این موضوع رو فهمیده بودم بغضی داشتم که داشت خفم می کرد همش با خدا راز و نیاز می کردم همون شب که با یکی از اقوام دکترمون برای پیدا کردن ی متخصص صحبت می کردیم ایشون برای آروم کردن من می گفت که "من یه اعتقادی دارم و اونم اینه که اتفاقای بد تو بی خبری میافته ولی وقتی مریضی درمان داره خداوند بزرگ یه نشونه ای میزاره جلوی بنده اش تا راه درمانش رو پیدا کنه و نشونه شما اینه که خانم دکتر پانته آ کوچولوی شما براش سونو و آزمایش نوشته در حالیکه این موضوع اصلا چیز روتینی نیست که نوزاد یک ماه رو بفرستن سونو و آزمایش و شما هم اینو به فال نیک بگیر که انشاا... چیزی نیست و درمان پذیره"

خدا می دونه وقتی این حرفارو شنیدم بغض و اشک داشت خفم می کرد و سعی می کردم قوی باشم جلوی بابا حمید و باباجونی و مامان جونی ولی چی کار کنم که غم این موضوع داشت خفم می کرد

حالا دارم سعی می کنم ک نگران هیچی نباشم و بابا حمید م بهم همیش میگه که باید قوی باشم چون ممکنه حتی شما یه روزی سرما بخوری یا حتی تب کنی و من نباید خودمو ببازم

من به بابا حمید می گم می دونم همه ی حرفات منطقیه ولی مادر موجودیه که هیچ وقت و در هیچ شرایطی حاضر نیست غم بچه اش رو ببینه مخصوصا که مربوط به سلامتیش باشه

توی این چند روز از خدا خواستم اولا همه ی بچه ها سالم باشن و ضمنا اگه مشکلی برای تو باشه خدا اون درد رو به من بده و تو در پناهش صحیح و سلامت زندگی کنی عزیز دلم

امیدوارم بار دیگه که میام و وبلاگت رو آپ می کنم دیگ غمگین نباشم

خیلی خیلی دوست دارم عزیزمقلبماچ

دعای من همیشه بدرق راهته گلم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)