غریبی و دمر شدن رو هم تجربه کردی گل مهربونم
سلام گل مهربون
می خوام داستان این روزا رو باهات بگم
شب 30 ام بهمن شما ری زمین بودی و من بابایی تو آشپزخونه بودی که یهو بابا حمید به من گفت :"افسانه بیا اینجا رو ببین دخترتو؟؟؟!!
یهو هول برم داشت که چی شده دیدم که دمر شدی و یکی از دستات هم زیرت مونده بود
خلاصه اون شب من و بابایی کلی قربون صدقه ات رفتیم و تا آخر شب 2 بار دیگم این کار رو تکرار کردی که کلی ذوق مرگ شدیم
داستان دیگم اینه که چند شب پش رفتیم خونه ی یکی از دوستای خیلی خوب مامان یعنی خاله مریم که دو تا فرشته ناز و مهربون داره صدف و ثمین کوچولو
اونجا با دیدن خاله مریم یهویی لباتو بر چیدی و زدی زیر گریه حالا گریه کن کی گریه کن
نزدیک نیم ساعت تموم گریه کردی و هر کاری می کردم آروم نمی شدی خاله مریم میگفت دلش درد می کنه خلاصه که عرق نعنا بهت دادیم ولی شما به هیچ قیمتی آروم نمی شدی
صدف نازم به من می گفت خاله انقدر خسته شدی که عرقت در اومده
بعدشم که بالاخره تونستم آرومت کنم خوابت برد
قربون دخملم برم می فهمه دیگه جاهای غریبه رو
روز به روز داری بزرگ میشی و همه ی ترس من اینه که نتونم مادر خوبی برات باشم
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم گل نازم