پانته آپانته آ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هدیه خدای مهربون به زندگی ما

غریبی و دمر شدن رو هم تجربه کردی گل مهربونم

1391/12/6 0:57
نویسنده : مامان افسانه
957 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مهربون

می خوام داستان این روزا رو باهات بگم

شب 30 ام بهمن شما ری زمین بودی و من بابایی تو آشپزخونه بودی که یهو بابا حمید به من گفت :"افسانه بیا اینجا رو ببین دخترتو؟؟؟!!تعجبتعجب

یهو هول برم داشت که چی شده دیدم که دمر شدی و یکی از دستات هم زیرت مونده بود نیشخند

خلاصه اون شب من و بابایی کلی قربون صدقه ات رفتیم و تا آخر شب 2 بار دیگم این کار رو تکرار کردی که کلی ذوق مرگ شدیمنیشخند

داستان دیگم اینه که چند شب پش رفتیم خونه ی یکی از دوستای خیلی خوب مامان یعنی خاله مریم که دو تا فرشته ناز و مهربون داره صدف و ثمین کوچولو

اونجا با دیدن خاله مریم یهویی لباتو بر چیدی و زدی زیر گریه حالا گریه کن کی گریه کنتعجبتعجب

نزدیک نیم ساعت تموم گریه کردی و هر کاری می کردم آروم نمی شدی خاله مریم میگفت دلش درد می کنه خلاصه که عرق نعنا بهت دادیم ولی شما به هیچ قیمتی آروم نمی شدیناراحت

صدف نازم به من می گفت خاله انقدر خسته شدی که عرقت در اومده

بعدشم که بالاخره تونستم آرومت کنم خوابت برد

قربون دخملم برم می فهمه دیگه جاهای غریبه رو

روز به روز داری بزرگ میشی و همه ی ترس من اینه که نتونم مادر خوبی برات باشم

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم گل نازم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)