سال 92 رسید و ما بهار رو 3 نفری جشن می گیریم
هرچی فکر می کنم از کجا باید برای پست سال 92 شروع کنم واژه ای به ذهنم نمی رسه به جز سلام
پارسال این روزها خدای مهربون یه عیدی خیلی بزرگ به من داد که امید باقی زندگیم شد
دختر ناز و خوشگلی که نوید روزهای قشنگ رو برام آورد
هر چند که بارداری خیلی خیلی سختی رو گذروندم ولی نتیجه اون همه سختی فرشته ی مهربونی شد به اسم پانته آ
مثل همه ی خونه ها ما هم 7 سین چیندیم و کلی ذوق داشتیم که بهار زودتر بیاد سال نو رو تو خونه ی خودمون شروع کردیم و 2 روز بعد به اصرار دایی محسن و سیمین خانم راهی بابلسر شدیم
کلی به ما خوش گذشت اما یه اتفاقی هم افتاد که منو خیلی ناراحت کرد وقتیداشتیم می رفتیم خونه ی عمه فری تو راه شما شروع کردی به بی قراری و در همین حین پستونکت رو انداختی زمین بابا حمید شما رو بغل کرد که بره پستونکتو بشوره که دست شما می خوره به شیر سماور
نمی تونم بگم که چقدر گریه کردی !!!!
بابا حمیدکه داشت دق می کرد حسابی گریه کردی و بعد از 1 ساعت بالاخره تونستیم آرومت کنیم تا خوابت برد
وقتی رسیدیم اونجا از عمه و عمو مامان افسانه اونجا بودن و کلی منو دعوا کردن که چرا مراقب نبودیم
من و بابا حمید هم که حسابی کلافه بودیم نمی دونستیم که چی باید بگیم
خلاصه که اونجا کلی آروم بودی و با همه ی ناراحتی که به خاطر دستت داشتی ولی بازم می خندیدی و همه گفتن که شما خیلی بچه ی آرومی هستی
فردای اون روز یعنی 7 ام فروردین برنامه بر این شده که برگردیم تهران و قبلش ما یه سر رفتیم خونه ی لالا جون خاله ی بابا حمید که اونجا هم مهمون داشتن و یه سبزی پلو ماهی خوشمزه خوردیم
تو راه برگشت هم با اینکه خیلی ترافیک بود ولی بیشتر راه رو شما خوابیده بودی
بقیه جریانات هم خیلی خیلی عادی گذشته احتمالا تو روزهای آینده می ریم خونه ی خاله بهارک برای عید دیدنی ولی ما باید بمونیم تهران که به دکتر شما هم برسیم بعدش می ریم خونه ی خودمون
اگه اتفاق خاصی بیوفته بازم میام و برات تعریف می کنم
فقط می خوام اینو بدونی که دعای مامان افسانه و بابا حمید تو این سال و سالهای آینده سلامتی و سربلندی و موفقیت روز به روزت گل مهربون
خیلی خیلی دوست داریم
این عکس تو راه شمال هستیم و توی بغل بابا جونی هستی
این عکس هم تو بغل بابا حمید هستی بازم تو جاده شمال
اینم خونواده 3 نفری ما