پانته آپانته آ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

هدیه خدای مهربون به زندگی ما

سال 92 رسید و ما بهار رو 3 نفری جشن می گیریم

1392/1/12 18:42
نویسنده : مامان افسانه
539 بازدید
اشتراک گذاری

هرچی فکر می کنم از کجا باید برای پست سال 92 شروع کنم واژه ای به ذهنم نمی رسه به جز سلام

پارسال این روزها خدای مهربون یه عیدی خیلی بزرگ به من داد که امید باقی زندگیم شد

دختر ناز و خوشگلی که نوید روزهای قشنگ رو برام آورد

هر چند که بارداری خیلی خیلی سختی رو گذروندم ولی نتیجه اون همه سختی فرشته ی مهربونی شد به اسم پانته آ

مثل همه ی خونه ها ما هم 7 سین چیندیم و کلی ذوق داشتیم که بهار زودتر بیاد سال نو رو تو خونه ی خودمون شروع کردیم و 2 روز بعد به اصرار دایی محسن و سیمین خانم راهی بابلسر شدیم

کلی به ما خوش گذشت اما یه اتفاقی هم افتاد که منو خیلی ناراحت کرد وقتیداشتیم می رفتیم خونه ی  عمه فری تو راه شما شروع کردی به بی قراری و در همین حین پستونکت رو انداختی زمین بابا حمید شما رو بغل کرد که بره پستونکتو بشوره که دست شما می خوره به شیر سماور

نمی تونم بگم که چقدر گریه کردی !!!!

بابا حمیدکه داشت دق می کرد حسابی گریه کردی و بعد از 1 ساعت بالاخره تونستیم آرومت کنیم تا خوابت برد

وقتی رسیدیم اونجا از عمه و عمو مامان افسانه اونجا بودن و کلی منو دعوا کردن که چرا مراقب نبودیم

من و بابا حمید هم که حسابی کلافه بودیم نمی دونستیم که چی باید بگیم

خلاصه که اونجا کلی آروم بودی و با همه ی ناراحتی که به خاطر دستت داشتی ولی بازم می خندیدی و همه گفتن که شما خیلی بچه ی آرومی هستی

فردای اون روز یعنی 7 ام فروردین برنامه بر این شده که برگردیم تهران و قبلش ما یه سر رفتیم خونه ی لالا جون خاله ی بابا حمید که اونجا هم مهمون داشتن و یه سبزی پلو ماهی خوشمزه خوردیم

 

تو راه برگشت هم با اینکه خیلی ترافیک بود ولی بیشتر راه رو شما خوابیده بودی

بقیه جریانات هم خیلی خیلی عادی گذشته احتمالا تو روزهای آینده می ریم خونه ی خاله بهارک  برای عید دیدنی ولی ما باید بمونیم تهران که به دکتر شما هم برسیم بعدش می ریم خونه ی خودمون

اگه اتفاق خاصی بیوفته بازم میام و برات تعریف می کنم

فقط می خوام اینو بدونی که دعای مامان افسانه و بابا حمید تو این سال و سالهای آینده سلامتی و سربلندی و موفقیت روز به روزت گل مهربون

خیلی خیلی دوست داریم

این عکس تو راه شمال هستیم و توی بغل بابا جونی هستی

 

این عکس هم تو بغل بابا حمید هستی بازم تو جاده شمال

 

اینم خونواده 3 نفری ما

پسندها (1)

نظرات (6)

نیلوفر/مامانه روژینا
16 فروردین 92 19:41
سال نو مبارک پانته ا جان. امیدوارم ساله خوبی در کنار مامان وبابا داشته باشی
atii
23 فروردین 92 12:47
ishala ke sale khooobi dashte bashid
مامان ساتیار
7 تیر 92 21:29
سلام، وقت بخیر.امیدوارم که حالتون خوب باشه. ساتیار در جشنواره ی تابستانی نی نی وبلاگ شرکت کرده...خوشحالمون می کنید اگه بهش رای بدین و با یک پیامک، عدد 103(صد و سه) را به شماره ی 20008080200 (دوهزار هشتاد هشتاد دویست) ارسال کنید. از لطف شما ممنونیم – شاد و سلامت باشید. http://satyarjun.niniweblog.com
ساحل
27 تیر 92 16:19
انشاالله همیشه کنار هم شاد و سلامت باشید .
مامان آروین (مریم)
3 مرداد 92 10:53
سلام دوست داری تو ماه مبارک رمضان ثواب داشته باشی ؟ اون هم کمک به کودکان نیازمند ..... تو مسابقه نی نی شکمو شرکت و هدفم از شرکت در صورت برنده شدن ، اهدا مبلغ مورد نظر به کودکان نیازمند می باشد. در صورت تمایل و شریک شدن در ثواب آن می توانید کد 737 را به شماره 20008080200 ارسال نمائید . همچنین می توانید به اعضای خانواده ، دوستان ، همکاران و سایرین هم خبر بدهید تا در این اجر معنوی شریک باشند . پیامبر اکرم (ص) : بخشنده بودن قبل از آنکه توانائی مالی بخواهد ، قلبی بزرگ میخواهد . منتظر قلب های مهربونتون هستم .
شيك پوش
15 آبان 93 13:03
با ما شيك پوش شويد: http://alizeshop.mihanblog.com