ببین مادر جون هم چقدر دوست داره!!!!!
سلام به دختر کوچولوی بهشتی ناز و خوشگلم این روزها که خسته نیستی؟؟؟آخه همش داری چرت می زنی و مامان افسانه هی مجبوره از خواب ناز بیدارت کنه (ببخشید مامانی ولی مجبورم آخه باید حواسم به تکونهات باشه) این چند روز هم مامان افسانه بی حال و با درد و حسابی افسرده همش خوابیده بود و گاهی از شدت کسلی و غصه دار بودن از نبودن بابا حمید اشکش در میومد و هر چی به بابا حمید می گفتم پس کی میای ؟؟؟؟ بابایی هم می گفت: قول دادم آخر هفته میام دیگه!!! خلاصه که دیشب یعنی دوشنبه بعد از شام نشسته بودم که دیدم زنگ می زنن به بابا جونی گفتم بابا زنگ می زنن و در و باز کرد و در کمال ناباوری من بابا حمید که قرار بود آخر هفته بیاد ...