پانته آپانته آ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

هدیه خدای مهربون به زندگی ما

پانته آی من در روزهایی که گذشت

سلام همونطور که قول داده بودم تو این پست حرفی نداریم جز تماشای چند تا عکس..... می ریم که داشته باشیم از زبون خود پانته آ ....... من اینجا تازه اومدم تو اتاق مامانم انقدر جیغ زدم اون روز که نگو تازشم بابام گفته از اسکی برگشتم  آخه لپام سرخ سرخه   اینجا تقریبا دو هفته است که به دنیا اومدم مامانم باهام عروسک بازی می کنه گل سرم برام زده چند روز دیگه یک ماهم میشه من تو این عکس یغل باباجونی هستم دوست دارم باباجونی شنگولی اینجا بغل بابا حمیدم راحت خوابیدم مامان جونم مگه کاری نداری هی ازم عکس می گیری، جام راحته نمی خوام بیام بغلت!!! ( پانته آ خانمم این حالت خوابیدن تو بغل ...
8 دی 1391

اینم از اتاق دخملی من

سلام دختر ناز و خوشگلم بالاخره یه اتاق پرنسسی برات آماده کردیم دست باباجونی و مامان جونی و بابا حمید و البته خودم(مامان افسانه)درد نکنه از اونجا که به محض اینکه بتونی شناسایی کنی بخشای مختلفو دیگه به این مرتبی نیست عکساشو اینجا برات می زارم           ...
8 دی 1391

بالاخره اومدیم خونه ی خودمون اما این بار سه نفری!!!!

گل دختری سلام خوبی ناز پری من؟؟؟؟ ما بالاخره بعد از نزدیک 1 سال اومدیم خونه ی خودمون بالاخره صبر من و بابا حمید نتیجه داد و شما از بهشت اومدی پیش ما و چراغ خونه ما رو روشن کردی هنوز نمی تونم از احساس مادریم به خوبی برات بگم اما همین قدر می دونم که اگه می دونستم مزه ی مادر شدن انقدر خوبه زودتر تصمیم می گرفتم که مامان باشم اما بازم خدا رو شکر  می کنم که دختر قشنگی مثل تو رو دارم خلاصه که جمعه ی گذشته تصمیم بر این شد که برگردیم بیشتر راه رو خواب بودی اما نزدیکی های دامغان بیدار شدی و تا می تونستی گریه کردی منم یه کمی بهت شیر دادم ولی تو حسابی خسته شدی راهی رو که من با بابایی حداکثر شش ساعته میومدیم نزدیک هشت ساعت طول ...
3 دی 1391

مادر که باشی

سلام بعد از یه غیبت نسبتا طولانی که این روزا به خاطر فسقلک پیش اومده دوباره اومدم تا یه پست جدید بزارم تا وقتی این دخملی بزرگ شد و تونست نوشته های مامانش رو بخونه از حال و هوای این روزای من خبردار شه می دونم حال و هوای این روزا به زودی به خاطراتم می پیوندن طوری که خودمم باور نمی کنم که من و این خانمی یه روزایی رو با این حال و هوا گذروندیم یادم میاد قبل از زایمان اینترنت و گشت و گداز تو وبلاگای نی نی کوچولوها شده بود سرگرمی هر روز و شب من و لذت می بردم وقتی حال و هوای مامانا رو با نی نی هاشون مخصوصا تو روزا و سالهای اول می خوندم یادمه یه پستی بود که نمی دونم دقیقا نویسنده اش کدوم مامان مهربون بود ولی از خوندنش کلی حال کر...
20 آذر 1391

آخ جوون منم دارم يه مامان واقعي ميشم

سلام گل قشنگ زندگيم خوبي مهربون مامان خيلي بزرگ شديا !!!!!ماشاا.... پوست شكم ماماني رو داري پاره مي كني بالاخره معلوم شد براي اومدنت كي بايد بريم بيمارستان روز ٢ شنبه با كلي سختي با بابا حميد رفتيم سونوگرافي آخر اونجا كلي معطل شديم آخه دكترش عوض شده بود و ما مجبور شديم كلي منتظر بمونيم ولي بالاخره نوبتمون شد بايد مامان افسانه روي يه تخت به پشت مي خوابيد تا از شما نوار قلب بگيرن اولش خيلي سخت بود ماماني و منم خيلي ترسيده بودم آخه مامان عادت نداشت به پشت بخوابه اونم ٢٠ دقيقه ولي يه آهنگ قشنگ براي مامان پخش ميشد ميدوني چه آهنگي؟؟؟ مطمئنم حتي نمي توني فكرشو بكني آره گلم صداي قلبتو براي ٢٠ دقيقه ميشنيدم و مدام دعا مي كردم اولين دعام ...
18 آذر 1391

23 آبان روزی که انتظارا به پایان می رسه!!!

پانته آ خانمم سلام خوبی گلم؟؟؟؟ آماده ای بیای دیگه؟؟؟خسته نشدی بس که تو شکم مامان بودی؟؟؟؟ قرار بود صبح چهارشنبه ساعت 4 صبح بریم بیمارستان که امروز برنامه تغییر کرد و از مطب خانم دکتر زنگ زدن و قرار شد سه شنبه صبح زود بریم بیمارستان مامان افسانه خیلی خوشحاله و هنوز باورش نمیشه که این همه انتظار داره به نتیجه می رسه و تا 2 روز دیگه هدیه خداوندی تو بغلشه زیاد نمی تونم حال و هوای این روزامو توصیف کنم گاهی نگرانم گاهی خیلی خوشحال و گاهی می ترسم که بلد نباشم بچه داریو و خوب فکر کنم همه ی اینا طبیعی باشه بابایی هم خیلی دیگه منتظرته و مدام به من میگه پس نی نی کی میای؟؟؟؟(روی بابایی اینجور وقتا باشماست پون دستشو می زا...
18 آذر 1391

قصه دید و بازدید های عزیزانی که این روزا زحمت می کشن و میان دیدن دخملی

بازم سلام امروز هم یه روز خوب بود با تو و در کنار تو و با احساسات خوب داشتن تو امروز عمه های مامان افسانه یعنی عمه مهین و عمه شهین و دختر عمه ی مامان، سیما جون با دخمل گلش آوین اومدن خونمون راستی شاید جالب باشه بدونی که این آوین خانم پنج ماه و نیم  از شما بزرگتره یه عکسم با شما باباجونی و بابا حمید و این آوین خانم اینجا هست که به نظرم خیلی عکس قشنگیه بابا جونی میگه آوین شما رو به عنوان نوزاد خیلی خوب شناسایی کرده بود و هی نگات می کرد ایشالا که آوین کوچولو زیر سایه پدر و مادرش سالیان سال سلامت زندگی کنه عمه مهین و عمه شهین عزیز هر کدوم جداگانه 50 هزار تومن برات کادو آوردن و عمه مهین هم این سر همی خوشگل صورت...
7 آذر 1391

معرفی دختر عمو و پسر عمو

سلام دخملی خوبی گلم؟؟؟ این روزا دیر به دیر می تونم آپ کنم وبلاگتو حسابی باهات سرگرمم عروسک خوشملم سعی می کنم خیلی سریع اتفاقات این چند روز رو برات بنویسم این چند روز حسابی با هم کلنجار رفتیم تا بالاخره شما سیر بشی و ضمنا زردی هم از بین بره دیگه به امید خدا یکی نیست بگه این همه رنگ ، زرد دیگه چیه ؟؟!!! همه ی نی نی ها وقتی به دنیا میان این رنگ رو دوست دارن خلاصه به هر ترتیبی بود بالاخره بهتر شدی و وزنت هم بهتر شد خاله بهارک و کیانا و آقا کوروش با عمو اومدن خونمون که ببیننت آخه خیلی وقت بود که منتظرت بودن و وقتی شما تو دل مامانی بودی همش سراغ تو رو می گرفتن و من براشون توضیح می دادم خلاصه که لطف کردن و اومد...
7 آذر 1391

قصه اومدن فرشته کوچولوی بهشتی به این دنیا

سلام دخمل قشنگم خوبی؟؟ بالاخره اومدم تا قصه اومدنت رو به این دنیا بگم طبق آخرین سونو همه چیز خوب بود و قرار شد برای چهارشنبه 24 آبان برم بیمارستان .بماند که اون 10 روز چه جوری گذشت از بس مراقب تکونهات بودم روز یکشنبه بود که از مطب بهم زنگ زدن و گفتن برنامه عمل من از چهارشنبه افتاد به سه شنبه منم خوشحال شدم که زودتر می تونم ببینمت قرار شد شام سبک در حد یه سوپ ساده رو حدود 7 شب بخورم و تا 10 شب فقط مایعات بخورم و بعدش چیزی نخورم اون شب همه ی دوستا و آشناهایی که داشتم بهم زنگ زدن و ازم خواستن که براشون دعا کنم منم بهشون گفتم چشم اگه قابل باشم حتما خلاصه که ساعت 10 حموم کردم و دوباره وسایل رو چک کردیم و بابا حمید و...
3 آذر 1391